برای هم چتر باشیم
چتر عشقی برای همه ی عاشقان
روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیباترین قلب را درتمام آن منطقه دارد. جمعیت زیاد جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشهای بر آن وارد نشده بود و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیدهاند. مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت. ناگهان پیرمردی جلوی جمعیت آمد و گفت که قلب تو به زیبایی قلب من نیست. مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیرمرد نگاه کردند قلب او با قدرت تمام میتپید اما پر از زخم بود. قسمتهایی از قلب او برداشته شده و تکههایی جایگزین آن شده بود و آنها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نکرده بودند برای همین گوشههایی دندانه دندانه در آن دیده میشد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکهای آن را پر نکرده بود، مردم که به قلب پیرمرد خیره شده بودند با خود میگفتند که چطور او ادعا میکند که زیباترین قلب را دارد؟
ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:
عشق,
مطلب عاشقانه,
مطلب جالب,
عکس عاشقانه,
داستان عاشقانه,
قلب جوان,
قلب شکسته,
قلب پیر,
قلب زیبا,
قلب زخمی,ساعت
4:33 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی
|
گاهي که دلم به اندازه تمام غروبها مي گيرد
چشمهايم را فراموش مي کنم
اما دريغ که گريه دستانم نيز مرا به تو نمي رساند
من از تراکم سياه ابرها مي ترسم و هيچ کس
مهربانتر از گنجشکهاي کوچک کوچه هاي کودکي ام نيست
و کسي دلهره هاي بزرگ قلب کوچکم را نمي شناسد
و يا کابوسهاي شبانه ام را نمي داند
با اين همه ، نازنين ، اين تمام واقعه نيست
از دل هر کوه کوره راهي مي گذرد
و هر اقيانوس به ساحلي مي رسد
و شبي نيست که طلوع سپيده اي در پايانش نباشد
از چهل فصل دست کم يکي که بهار است
نوشته شده در یک شنبه 14 آبان 1391برچسب:
عشق,
مطلب عاشقانه,
مطلب جالب,
عکس عاشقانه,
شعر عاشقانه,
داستان عاشقانه,ساعت
5:59 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی
|
جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمییافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه هنگامیکه دلباختگی او را دید و جوان را ساده و خوش قلب یافت، به او گفت: پادشاه اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بندهی مخلص خدا هستی، خودش به سراغ تو خواهد آمد.
ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 29 مهر 1391برچسب:
عشق,
مطلب عاشقانه,
مطلب جالب,
عکس عاشقانه,
شعر عاشقانه,
داستان عاشقانه,ساعت
7:21 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی
|
یک روز آموزگار از دانشآموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا میتوانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق میدانند.
در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیستشناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیستشناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجههای مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگیاش چه فریاد میزد؟ بچهها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.»
قطرههای بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیستشناسان میدانند ببر فقط به کسی حمله میکند که حرکتی انجام میدهد و یا فرار میکند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانهترین و بیریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
نوشته شده در یک شنبه 18 مهر 1391برچسب:
عشق,
مطلب عاشقانه,
مطلب جالب,
عکس عاشقانه,
شعر عاشقانه,
داستان عاشقانه,ساعت
4:15 بعد از ظهر توسط نیلوفرآبی
|